با توام
ای لنگر تسکین!
ای تکانهای دل!
ای آرامش ساحل !
با توام
ای نور !
ای منشور !
ای تمام طیفهای آفتابی !
ای کبود ارغوانی !
ای بنفشابی !
با توام
ای دلشوره شیرین!
با توام ای شادی غمگین !
باتوام
ای غم!
غمم مبهم !
ای نمی دانم !
هرچه هستی باش !
اما کاش !
نه جز اینم آرزویی نیست :
هر چه هستی باش !
اما باش!
ادامه...
از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل از همان روزی که فرزندان آدم زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت قرنها از مرگ آدم هم گذشت ای دریغ آدمیت برنگشت قرن ما روزگار مرگ انسانیت است... فریدون مشیری
گاهی وقتها حرف میزنم
ساعتها حرف میزنم
درددل می کنم
فریاد میزنم
اما فقط نگاه می کنند
نگاه می کنند و می گویند:
"پس چرا ساکتی؟! "
و من تازه یادم می آید که این آدمها زبان نگاهم را نمی دانند!
کاش می دانستند از نگاه این زن نباید ساده گذشت!